پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

برای دردانه ام پارمیس

تولد مامان و چاکو بی چاکو

ماه بانوی من سلام دو شب پیش تولد مامان شیمیا بود و البته سالگرد ازدواج مامان و بابا که اون روز رو تا شب توی خونه ی دور دور بودیم و نظافت کردیم به همین خاطر وقت نکرده بودم که به اوضاع برسم و نزدیکای غروب که خسته و کوفته برگشتیم خونه بابا حبیب پیشنهاد داد که استراحت کنم و شام رو از بیرون میاره ! پم پم هم که فقط منتظر اشاره س که سریع بگه (( پس چلا من را با خود نمی بری؟؟؟)) بچه م تازگی ها لهجه ش مثل افغانی ها شده تو و بابا رفتین و حدود یک ساعت بعد برگشتین اونم چه برگشتنی!!!!!!! با سر و صدا و داد زدن که : مامانی تولدت مبارک ک ک ک ک ک ک بیا بلات کیک قلبی خلیدم بیا ا ا ا ا ا ا مامان شیمیا خدای من چقدر خوشحال شدم اونقدر که ه...
25 تير 1394

مدرسه مامان

دختر قشنگ و ناز من صد تا سلام بالا خره فکر کنم مشکل آپلود شدن عکس هامون حل شد و ما دوباره می تونیم آپ بشیم حالا بعد از این همه وقت از کجا شروع کنم م م م م م م م؟ آها فکر کنم از همین دیروز شروع کنم بهتره که تو اول صبح ساعت شش و نیم بیدار شدی مثل یه حبه قند گفتی مامان شیمیا منم میام مدرسه!می خوام بیام سباد یاد بگیرم یه مداد و یه پاکن هم بهم جایزه بدن منم بعد از هزار و صد تا ماچ آماده ت کردم و راهی مدرسه شدیم... هرچند دیروز واسه مامانی روز غمگینی بود. روز آخر مدرسه که میشه هم غصه دار میشم هم خوشحال غصه از بابت رفتن بچه هایی که با همه ی وجودم دوسشون دارم براشون زحمت کشیدم باهاشون خندیدم ،ناراحت شدم ، بچه هایی که...
25 تير 1394

آشپزباشی

خورشید خانوم من سلام د ختر نازبانوی من این روزا دیگه پیش مامان خودشه و حسابی به دوتامون خوش می گذره،چند روز پیشا تو وبلاگ آویسا جون یه جور شیرینی گل دیدیم که تصمیم گرفتیم درستش کنیم و یه روز صبح نشستیم به شیرینی پزی که فکر می کنم به اندازه یک سال برام کافی بود چون به حدی آشپزخونه رو بهم ریختی که بیا و تماشا کن!!!!! عوضش یه خاطره ی خوب شد از قنادی با دخمل خوشمزه ی خود خود خودم... هرچند که شاید کار اول بود و خیلی جالب نشد ولی همه ی شیرینیش به دست اندر کاری نازدونه بود.       تا یادم نرفته چند تا از اصطلاحات اخیرت رو بنویسم: ماما...
25 تير 1394

پم پم و مسکاک

سلام علوسک مو قشنگ من دخملی من دو سه شبه که مسکاک میزنه و خیلی خیلی هم برای این کار ذوق داره سه شب پیش که دیدیم واسه مسواک زدن های من و بابا چقدر علاقه نشون میدی با هم رفتیم فروشگاه و یه خمیر دندون به انتکاب خودت و یه مسکاک هاپویی خریدی... به محض اینکه رسیدیم خونه اومدی کنارم ایستادی و گفتی حالا بازش کن که مسکاکم رو بزنم و من چه عذابی کشیدم تا بعد از نیم ساعت راضی شدی اون مسواک رو از تو دهنت دربیاری تازه بعد از اینکه همه ی خمیرای روی مسواک رو قورت دادی حالا هم که تا چشمت به روشویی میافته میگی مامان بلیم مسکاک بژنیم؟؟؟؟؟؟ و خلاصه ی داستان اینکه ما هر شب کلی برنامه داریم و کلاس آموزشی واسه مسکاک زدن دردونه خامومی...
25 تير 1394

سال نو مبارک

سلام شکوفه ی بهاری مامان   می دونم بازم من دیر کردم ولی باور کن که تقصیر مامان نبوده... اولا که خط اینترنت یه مدت قطع بود بعدش واسه آپلود عکسامشکل داشتم و یه هفته هم هست که بلاگفا سر ناسازگاری گذاشته و ... خلاصه دیگه مامان رو ببخش   اومممممممممممممم ببینم از کجا شروع کنم با این همه مطلب عقب افتاده... خب از شب سال تحویل شروع میکنم که ساعت هشت و بیست و هفت دقیقه شب سال تحویل شد و تو دومین بهار زندگی قشنگت رو شروع کردی. اولین جایی که عید دیدنی رفتیم خونه ی بابا جون بود که اونجا علاوه بر هزاران هزار بوسه و ماچ کلی عیدی گرفتی از باباجون و مامان صبا گرفته تا خاله روژیا و ...
25 تير 1394

تولد تولد تولدت مبارک

عروسک دو ساله من سلام  امروز تولد دنیای من بود.پارمیس من امروز قدم به دنیای سه ساله ها گذاشتنش رو جشن گرفت(هرچند که تولدت دوازده بهمنه ولی مامان روز شنبه مدرسه بود و مرخصی هم نداشت به همین خاطر دو روز اومدیم جلو)! زندگی من تولدت مبارک . امروز فقط جشن تولد دو سالگی پارمیس نبود ... امروز من و حبیب هم جشن به دنیا اومدنمون رو گرفتیمٰ دختر قشنگم (قبل از تو دنیایی وجود نداشت همه چیز خیالی و بیخود بود...قبل از تولد تو ما هم نبودیم بودن ما با تو معنا پیدا کرد) درست همون لحظه اولی که به هوش اومدم و از شدت درد و لرز دندونام رو هم بند نمی شد ولی وقتی تو رو بهم نشون دادن با همه وجودم بهت گفتم سلام م م م عزیزم قربونت ...
25 تير 1394

جشن یلدا

ملوسک زمستونی من سلام عروسکم دیروز و پریروز بلاگفا باز نمی شد و من هرچی سعی می کردم بیام نمیشد. سه شب پیش یلدا بودٰ به قول تو (جشن تولد زمستون) فصل زیبای عاشقانه های زندگی من... زمستون شروع زندگی من به حساب میاد مامانی.توی این فصل خدا بابا حبیب رو به من داده بعدش دختر نباتم رو اسفند هم که سالگرد ازدواج من و بابا ییه و خلاصه این فصل  قشنگ ترین روزها و سالروز های دنیاس. شب یلدا هم که ما خونه بابا منصور بودیم و کلی بهمون خوش گذشت اولش که از صبح مامان صبا کلی تدارک دیده بود و البته مامان شیمیا هم تمام سعی ش رو کرد که یه شب قشنگ و به یاد موندنی واسه دخمل ملوسش درست کنه. اینجا عکس های اون شب ر...
25 تير 1394