یک روز پاییزی در ایوان
دیروز صبح همراه بابا منصور اینا رفتیم ایوان واسه فاتحه یکی از فامیل های شوهر خاله لیلا .موقع برگشتن هم تو مسیر بارونی و قشنگ ایوان وایسادیم و کلی عکس های خوشکل ازت گرفتیم.باورت میشه تا دیروز که توی اون هوای فوق العاده قشنگ و رویایی نفس کشیدم زیبایی پاییز رو حس نکرده بودم...
واسه بعضی از عکس هات که گذاشتمت وسط جاده خلوت انگار خیلی لذت بردی و کلی این ور و اونور دویدی و بالاخره باز با گریه اومدی تو ماشین!!!
راستی تا یادم نرفته جدیدا یاد گرفتی صدام میزنی و میگی( مان شیمیا بیا کالت دالم) منم که با هزار تا قربون صدقه میام ببینم چکالم دالی؟؟؟؟اول دماغم رو ماچ میکنی بعدش چونه م رو بعدش دو تا گوشامو آخرشم چشمامو
مامان شیمیا هم که فقط می خواد قربونت بره و میگه (مامان مامانه وه نذره مامان مامانه وه صدقه هناس هناس مامان عشیش عشیش مامان .....)
اینم عکس های شیرین دیروزت
الهی فدای اون دستای تو جیبت و اون موهای دم اسبی ت بشم عاشق این عکستم نفس مامان