خانوم عروس و پارمیس
این روزا روزای عجیبیه... تو داری بزرگ میشی و من شگفت زده از دنیای پر تلاطم تو فقط نگاه میکنم
تو خانوم شدی و من باور نمی کنم.انگار دیشب بود که برای فردا صبح تولد تو لحظه ها رو میدویدم و حالا همین دیشب که رفته بودیم عروسی دختر عموی بابا حبیب تو به اصرار دست من رو گرفته بودی که ( بلیم خانوم علوس ببینیم... زل زده بودی به عروس و بعد از یک مکث شیرین بهم گفتی مامان خانوم علوس خوشکله ه ه ه ه ه ه) عزیزم عزیزم عزیزم کسی نمی تونه بفهمه توی اون لحظه چه حسی داشتم... دختر من می فهمید عروس چیه عروس خوشکله البته به جای عروس خانوم میگی خانوم علوس و این یعنی تمام کره زمین در تملک من...
دلخوشی های مامان رو می بینی ؟تا دیروز واسه چند ثانیه ایستادنت از ذوق جیغ می کشیدم بعدش واسه یک کلمه حرف زدنت واسه خندیدنت واسه دست زدنت و حالا ... نفس من
دیشب که با خاطره شیرین (خانوم عروس و پارمیس )تموم شد و امروز که با یسری (دختر عموی مامان) و عمو علی اینا و خاله فریبا اینا رفته بودیم بیرون تو یه دوست کوچولو یدا کردی (بهار)... عروسکم امروز برای اولین بار با یه بچه همسن و سال خودش دوست شده بود و بازی می کرد باهاش راه می رفت دستش رو گرفته بود ...حرف می زد و بدو بدو می کرد و من باز هم روی ابرها راه می رفتم و خدای بزرگ رو هزاران هزار بار شکر می کردم. خدایا نمی دونم چطور ازت تشکر کنم نمی دونم.
اینام چند تا عکس از عروسی دیشب که موهاتو فرفری کردم عروسکم
اینم عکس های امروز تو و بهار کوچولو